سعیده قدس،بنیانگذار موسسه خیریه محک،از خوشبختی، موفقیت و زندگی م

برخی از مخلوقات بشری هستند که معروف‌تر از خالقان خود می‌شوند؛ مثل پینوکیو، محصولات هاکوپیان و تیم‌های پیروزی و استقلال. در مورد محک نیز می‌توان چنین قضاوت کرد: موسسه خیریه محک، معروف‌تر از سعیده قدس است؛ کسی که برای اولین بار، این ایده را مطرح کرد، اما دوست ندارد که تنها اسم خودش به عنوان شکل‌دهنده این ایده خیریه، مطرح شود. این نویسنده و نیکوکار ایرانی، موفقیت‌های زیادی به دست آورده است و می‌گوید که کاری برای انجام دادن روی کره خاکی، ندارد؛ یعنی حس می‌کند وظیفه‌ای را که به عنوان یک انسان باید انجام می‌داده،

 به سرانجام رسانده است. هنگامی که درگیر بیماری دخترش، کیانا شد، از نزدیک با درد و رنج کودکان سرطانی و خانواده‌های آنها، آشنا شد و حس کرد که باید برای آنها کاری بکند. ایده موسسه‌ای خیریه برای مددرسانی به این کودکان و خانواده‌هایشان، در ذهنش شکل گرفت و با کمک همکارانش، به سرانجام رسید. البته به اصرار او، حتی در تاریخچه موسسه محک، که در سایت آن موجود است، نام او جزو هیئت امنا آورده شده و در تاریخچه، آورده نشده است. سعیده قدس، نویسنده قهاری هم هست و رمان تحسین‌برانگیز کیمیاخاتون او، بارها تجدید چاپ شده است؛ نزدیک به بیست چاپ. این نیکوکار ایرانی، در سال 2008 هم از طرف روزنامه وال استریت ژورنال، جزو 50 زن برتر سال شناخته شد. گفت‌وگوی موفقیت را با این بانوی موفق ایرانی بخوانید.
• بعد از همه این کارهایی که کرده‌اید، آیا احساس خوشبختی می‌کنید؟
- بله. خیلی زیاد احساس خوشبختی می‌کنم.
• چرا؟
- برای این که زندگی‌ام معنایی داشته و جای پایی روی زمین گذاشته‌ام. دست‌کم کاری کرده‌ام که تاثیری روی چند نسل این سرزمین داشته. جدا از این‌که شما جزء چه طبقه و گروه اجتماعی‌ای باشید و با هر میزان ثروت و خرد و... زندگی برای شما مجموعه‌ای از خوبی‌ها و بدی‌هاست. و همیشه قسمت سختش، بیشتر است. سختی‌های زندگی، بیشتر از راحتی‌های آن است. ولی وقتی این سختی‌ها مفهوم دارد و شما را به جایی می‌رساند که فراتر از خوردن و خوابیدن و زندگی روزمره است، این به زندگی شما معنا می‌دهد و لذت می‌بخشد.
• به جای جالبی رسیدیم. معنای زندگی، برای شما چطور اتفاق افتاد؟ از همان اول، زندگیتان معنا داشت یا بعدها، کم‌کم به آن رسیدید؟
- معنا، چیزی است که در هر ذهنی شکلی پیدا می‌کند. ذهن هیچ‌گاه خالی از معنا نیست. معانی ذهن ما بستگی به اطلاعات و تجربیات ما دارد. اطلاعات و تجربه‌هایی که شما به ذهنتان می‌دهید، باعث توسعه این معناها می‌شود. برای من به عنوان یک بچه دبستانی، معنای زندگی، مدرسه رفتن و لواشک و بستنی خریدن بود. به عنوان یک کودک دبستانی، نمره بیست گرفتن و به عنوان یک دانشجو، تلاش برای درس خواندن بهتر و به دست آوردن شغل بهتر بود. اینها، معانی‌‌ای بوده که به طور مرتب و کوتاه، برای یک دوره زمانی در ذهنم تعریف می‌شدند و من هیچ نوع دستکاری عمدی در ایجاد و هدایت آنها نداشتم. محیط من بوده که معانی را به من می‌داد. بعد از آن است که اگر شما در مسیر درستی در زندگیتان حرکت کرده باشید و خیلی از این شاخه به آن شاخه نپریده باشید و در محیط یکدستی، تجربه‌های مختلفی که کامل‌کننده همدیگر هستند، کسب کرده باشید، آن وقت ذهن شما قادر به تولید معنا می‌شود. ذهن شما، می‌تواند به شما کمک کند که خارج از آن چیزی که محیط شما به شما می‌دهد، خودتان معانی را تولید کنید.
• این چیزی که می‌گویید، فراتر از اجبارهای محیطی و جغرافیایی است که به دست می‌آوریم؛ جدا از این اجبارهای اجتماعی که حالا من، تهرانی، ایرانی، هندی، جنوب شهری یا شمال شهری هستم. حالا این معنایی که فراتر از اینهاست، می‌تواند به جاهای دیگر هم تعمیم داده شود؟ به عبارت ساده‌تر، می‌تواند به دیگران توصیه شود؟
- صادقانه بگویم، نه. امروز بچه‌های من که مرا به چشم یک انسان موفق می‌بینند، با وجود این‌که دایما از من می‌خواهند نصیحتشان کنم، همیشه درمانده می‌شوم.
• چرا درمانده می‌شوید؟
- این‌که من در آن جایگاه و شرایط خاصی که آنها قرار دارند، هستم یا نه! آیا تجربه‌های من، به اندازه کافی عمیق هستند که بخواهم به آنها منتقل کنم یا نه.
• دقیقا نگرانیتان از چیست؟
- ما معانی عمومی‌ای داریم که خوب، خوب است و بد، بد. دروغ و دزدی و قتل نباید گفت و مرتکب شد. اگر قرار بود به همین‌ها اکتفا کنیم، دیگر بعد از صد سال اول پس از اختراع خط، نیازی به چیزی نبود؛ چون همه اینها در قدیمی‌ترین متن‌های کهن ما درج شده بود. اینها معانی عمومی‌ای است که می‌توانم به بچه‌ام بگویم. اما اگر بخواهم ریزتر بشوم و بگویم که مثلا فلسفه نخوان و پزشکی بخوان و... همیشه نگرانم که واقعا دارم درست راهنمایی‌اش می‌کنم یا نه! آیا واقعا می‌دانم برای این بچه، چه چیزی بهتر است؟ آیا من زندگی را، آن‌قدر می‌شناسم که بخواهم این کار را بکنم یا نه؟
• این حرفی که می‌زنید، بیش از حد همراه با ترس نیست؟ پس تکلیف این همه تجربه و آزمون و خطا چه می‌شود؟
- ماحصل این تجربه‌ها، برای خودم بسیار کارآمد است، چون شناخت کافی از خودم دارم. اما اگر بخواهم حاصل تجربه‌هایم را به او منتقل کنم، می‌توانم بگویم که بیشترین وقتش را صرف خودش و شناختن خودش بکند؛ چنان‌چه در همه مکتب‌های عرفانی جهان به آن توصیه شده که کسی را که دنبالش می‌گردی و می‌خواهی، خود تو هستی. اگر خودش را مطالعه کند و آن چیزی را که هست، پیدا کند، مسیر درست را هم پیدا می‌کند. حالا بعضی آدم‌ها مثل من، این کنکاش را نداشته‌اند ولی این شانس را آوردند که تصادف، آنها را در مسیر درستی قرار داد.
• چرا شانس و تصادف؟
- تصادف یعنی این‌که اگر شوهرم، سه سال ماموریت نداشت که برود پاکستان و من، سه سال کاملا رها و آزاد نبودم تا با تمرکز کافی، بنشینم و کتابم (کیمیاخاتون) را بنویسم، هرگز این اتفاق نمی‌افتاد که من یکی از مهم‌ترین جای پاهای خودم را روی کره زمین بگذارم و زیباترین محصول زندگی‌ام، یعنی کتابم، را بتوانم ارایه کنم. الان شش سال است که می‌خواهم کتابی بنویسم، اما مشغله زندگی نمی‌گذارد. کسی اگر خودش را بشناسد، دیگر نیازی به این تصادف‌ها و شانس‌ها ندارد، بلکه خودش را در مسیر آن توانمندی قرار می‌دهد. فوق‌العاده معتقدم که هیچ انسانی به دنیا نمی‌آید، مگر این‌که قرار است یک توانمندی بسیار بالایی داشته باشد. یعنی طرف می‌نشیند و فکر می‌کند که قرار است مادری فوق‌العاده باشد، بعد بچه‌هایی تحویل جامعه می‌دهد که فوق‌العاده‌اند. یا یک نفر درک می‌کند که قرار است پزشکی موفق باشد، می‌رود و پزشکی می‌خواند. حالا اگر همین فرد، به جای پزشکی، مهندسی بخواند؛ مهندسی متوسط خواهد شد.
• عده‌ای معتقدند شانس وجود ندارد، این شعور کاینات است که نشانه‌های مختلف را، جلوی پای ما می‌گذارد تا به مسیری که باید برویم، بیفتیم. قبول دارید؟
- نشانه‌ها، واژه‌ای بود که با آثار پائولو کوئیلو وارد ادبیات ما و شاید جهان شد. من این را، در قالب کلمه "جست‌وجو" می‌بینم. شما اگر قدم در راهی نگذاشته باشید، نشانه‌ای نمی‌بینید. شما اگر می‌خواهید به کاشان بروید، باید در جاده کاشان بیفتید تا از نشانه‌های این جاده و تابلوهای آن استفاده کنید. اگر در جاده زابل بیفتید، هیچ نشانه‌ای هم نخواهید دید. و هر نشانه‌ای هم که ببینید، شما را به اشتباه خواهد انداخت. شناخت آن‌چه که می‌خواهید و جست‌وجو کردن آن، شما را در مسیر نشانه‌های آن چیز خواهد انداخت. ما در قرآن و کتاب‌های مقدس دیگر داریم که خداوند می‌فرماید مرا صدا کنید، مرا بخوانید. این، حرف خیلی درستی است. یعنی تو نمی‌توانی این‌جا بنشینی یا تا ساعت دوازده ظهر بخوابی و شب بروی و زنگ بزنی به دوستانت و بحث‌های روشنفکری بکنی و بعد، بخواهید که ادبیات و هنر را جلو ببرید. بنشینید و با هم بحث کنید و فکر کنید همین که علاقه‌مند به این بحث‌ها هستید، شما و فرهنگ مملکت را یک قدم جلوتر می‌برد. تا دود چراغ نخورید، تا پوست نیندازید، تا پدرتان درنیاید، امکان ندارد بتوانید یک ویرگول اضافه کنید به فرهنگ و ادبیات.
• شما چطور در این مسیر افتادید که موفق شدید نشانه‌های خاص این مسیر را هم پیدا کنید؟
- من همواره در زندگی‌ام، خواسته‌ام که نویسنده باشم، همواره خواسته‌ام کار خوب بکنم. همیشه به این فکر می‌کردم و دنبال این بودم که چطور می‌توانم به آدم‌ها کمک کنم. مثلا اگر خانمی به خانه‌مان می‌آمد که کمک کند، روسری و کفشش اگر پاره بود، مال خودم را به او می‌دادم. یا اگر گربه‌ای زیر ماشینی گیر کرده بود، حتما بیرونش می‌آوردم، در غیر این صورت، شب نمی‌توانستم بخوابم. از کمک کردن دریغ نمی‌کردم. اگر در مسیر مداوای فرزندم در بیمارستان، در کنارم مادری را نمی‌دیدم که از زابل آمده و حتی کرایه‌ هم ندارد و حتی جای خواب هم ندارد و این حساسیت را نداشتم که از این اتفاق تاثیر نگیرم، بدون شک الان این‌جا و در این موقعیت نبودم. من اگر فقط و فقط روی مشکلات خودم و بچه‌ام تمرکز می‌کردم، سرطان را نمی‌فهمیدم و دردهای اطرافیان سرطانی‌ها– بخصوص آنها که از شهرستان آمده‌اند- را درک نمی‌کردم. همین‌ها باعث شد که من در مسیر خاص خودم بیفتم و متوجه این سیگنال‌ها بشوم و کار، به این‌جا برسد.
• لابه‌لای حرف‌هایتان، از مسیر درست گفتید. از نظر شما، مسیر درست چیست؟ از کجا می‌فهمید که کسی در مسیر درست افتاده یا نه؟
- این برمی‌گردد به عناصر اصلی تشکیل‌‌دهنده وجه خوب حیات؛ که از زمان سقراط و ارسطو تا همین الان، سه تا بیشتر نیستند: دانایی، نیکویی و زیبایی. البته موضوع بحثم، یک فرد بزرگسال است، نه یک بچه دبیرستانی که به خاطر غلبه هورمون‌هایش، نمی‌تواند بفهمد چه چیزی درست است و درست نیست.
• یعنی فرد باید به حداقلی از خودشناسی و آگاهی رسیده باشد؟
- بله. فطرت پاک بشری، در این‌جا به ما کمک می‌کند؛ البته در مورد کسانی که به طور دایم و همیشگی، در معرض چیزهای بد بوده‌اند و روی فطرتشان زنگاری گرفته شده، باید استثنا قایل شد. حتی یک بچه شش ماهه هم ناخودآگاه، از یک چیز زشت می‌ترسد. در درون ما معیارهایی کار گذاشته شده که ما شکل‌های زشت را، زشت می‌بینیم. نیکویی و زیبایی و دانایی، به همین ترتیب معیارهایی فطری در درون ما هستند.
• یعنی به صورت یک تراشه در درون ما کار گذاشته شده؟
- بله. یک بچه شش ماهه حسود است، کسی اگر طرف پدر و مادرش برود، جیغ می‌زند. درست است که خصلت بدی است، ولی ما از بچگی آن را داریم. این تضادها، خوبی‌ها و بدی‌ها، در درون ما کار گذاشته شده. بستگی دارد به این‌که ما در چه شرایط اجتماعی، محیطی و خانوادگی‌ای قرار بگیریم و کدامش را به همین نسبت، پرورش بدهیم.
• فطرت و درون ما، ممکن است هزاران کار و مسیر خوب را تایید کند، اما از کجا بدانیم که با شخصیت ما، کدام یک از این مسیرها هماهنگ‌تر است؟
- این‌جا دیگر معیار دانایی مطرح می‌شود. زیبایی و نیکویی را، دانایی تکمیل می‌کند. نویسندگی برای من، همان‌قدر لذت‌بخش است و حس خوشبختی تزریق می‌کند، که کار محک. خوشبختی ناشی از کاری مثل محک، خیلی سخت به دست می‌آید، ولی خوشبختی ناشی از نوشتن، لحظه‌به‌لحظه به دست می‌آید. ولی در حال حاضر، خرد من به من می‌گوید که به دلایل زیادی، نمی‌توانم این کار راحت را به کار سخت‌تر محک ترجیح دهم. در این‌جا، دانایی تعیین‌کننده است. در تمام فرهنگ‌های بشری، دانایی چیزی است که حتی می‌تواند بیرون از انسان باشد؛ مثل یک مرشد و مراد و راهبر. همیشه یک مرشد در کنار یک جوان، می‌تواند این مسایل را برایش حل بکند.
• عده‌ای این‌جا نشسته‌اند و برای شما، از کارهایی که در حال انجام دادنش هستند، می‌گویند. شما می‌توانید بعد از شنیدن حرف‌هایشان، تشخیص بدهید که مثلا کدام یکی‌ در مسیر درست خودش افتاده یا نه؟
- در مسیر تخصصی خودم، بله. هفته‌ای دو، سه تا جوان می‌آیند این‌جا که می‌خواهند از همین کارهای اجتماعی و خیریه انجام بدهند. آن‌جا می‌توانم تشخیص بدهم مسیری که آمده‌اند،‌ درست است یا نه. البته یک نکته وحشتناکی هم در این ماجرا وجود دارد: تو هیچ وقت نمی‌توانی مطمئن باشی که راهنمایی‌ات، صددرصد درست باشد؛ چون ممکن است ده‌ها راز نادیده و ناپوشیده در این مسیر باشد که از آنها خبر نداشته باشی.
• احساس می‌کنم با جایگزینی پیشنهاد به جای پند و نصیحت، این مشکل حل شود: پیشنهاد، راه‌حلی است که اختیار انتخاب آن، با شنونده آن است و حالت اجبار ندارد. از این بحث بگذریم... احساس خوشبختی چه جوری است؟ یک حس سرخوشی معنوی است، یا یک حس دیگر؟ یا این‌که حس می‌کنید دیگر کار انجام نداده ندارید و همین الان هم اگر فرشته مرگ بیاید، با خیال راحت می‌توانید بروید؟
- سوال شما چند تا جواب دارد. سه، چهار سالی هست که حس می‌کنم دیگر هیچ کار زمینی برای انجام دادن ندارم، اگر هم بمانم کارهایی را ادامه خواهم دارد که قبلا انجامشان داده‌ام. البته اگر ایده تازه‌ای پیدا کنم،‌ خوشحال خواهم شد که انجامش دهم، ولی حس می‌کنم کاری را که باید روی زمین انجام بدهم، انجام داده‌‌ام و به هستی، بدهی‌ای ندارم. البته ممکن است وسطش جر بزنم و بگویم مثلا دوست دارم عروسی دخترم را ببینم، اما حس عمومی‌ام این است که دیگر کاری برای انجام دادن، ندارم.
• یادتان رفت حس خوشبختی را برایمان توصیف کنید...
- خوشبختی، به آن معنای هالیوودی و بالیوودی و سیندرلایی‌اش که اصلا وجود خارجی ندارد، مگر در لحظه. مثل لحظه‌ای که می‌بینم کتابم، مورد توجه کسی که خیلی برایم مهم است، قرار گرفته. یا وقتی که بیماری از سیستان و بلوچستان می‌آید، مداوا می‌شود و با یک بغل عروسک و اسباب‌بازی سوار آژانس می‌شود که به دیارش برگردد، احساس خوشبختی به من دست می‌دهد؛ آن هم با پول‌هایی که مردم داده‌اند. معنی لحظه‌ای خوشبختی برای ما، همین‌هاست. معنای همیشگی خوشبختی هم، حس اطمینان خاطر است از این‌که کاری را که برای انجام دادنش به این دنیا آمده‌ایم، به سرانجام رسانده‌ایم و هیچ سرگردانی‌ای در ذهن نیست که برای چه به این‌جا آمده‌ام. در معنای مداوم، خوشبختی نوعی تعادل روحیه است؛ تعادل تحمل سختی‌هایی که بیشتر حجم زندگی را تشکیل می‌دهند و تماشای نتایج شیرین این صبر و حوصله.
• بحث دیگر، انتخاب هدف‌های اجتماعی و هدف‌های فردی است. یک وقت هست که من هدفی مثل داشتن 100 میلیون تومان را انتخاب می‌کنم. وقتی هم که به آن می‌رسم، باز حس خوشنودی ندارم. یک وقت هم هست که می‌گویم هدفم، خرید ویلایی بزرگ است تا در اختیار همه بگذارم که استفاده کنند و در ضمن، خودم هم استفاده کنم؛ یک جور مقدس‌سازی اهداف فردی. فکر می‌کنید چطور می‌شود هدف‌های فردی و اجتماعی را یک‌جا جمع کرد؟
- این‌جا ماجرای تقسیم کردن پیش می‌آید. هدف‌های اجتماعی یا همان مشارکت‌های اجتماعی، از همان اول مشکل بشر بوده. عده‌ای با این طرز فکر به دنیا می‌آیند که باید همه چیز را تقسیم بکنند، یک عده هم به هیچ‌وجه اهل تقسیم نیستند. در نظام‌های مختلف دینی و اجتماعی، راه‌هایی برای انجام این کار در نظر گرفته شده؛ مثل همین خمس و زکات. اگر این راه‌کارها نباشند، کسانی که اهل تقسیم نیستند، بزرگترین خسارت‌دیدگان جهان خواهند بود. چون می‌بینند که حتی وقتی هم که به دورترین رویای ذهنی خودشان، مثلا یک پنت‌هاوس باشکوه، می‌رسند، می‌بینند واقعا خبری نیست. چون همان وجود قبلی را با خودش برده داخل آن پنت‌هاوس. در درون او است که باید اتفاقی بیفتد. بیشترین عامل این حس خوشی، تقسیم کردن است. تقسیم کردن هم چیز آسانی نیست. مثلا کسی که ویلا می‌خرد و در اختیار دیگران هم می‌گذارد، بعد از مدتی ویلایش خراب می‌شود و دیگران همیشه طلبکار هم خواهند بود و کارهای غیراخلاقی هم ممکن است در آن اتفاق بیفتد، در حالی که بنده خدا ویلا را برای کار خیر در اختیارشان گذاشته بود، اما... رویه‌ها و قوانین جامعه، باید بشر را به سمتی ببرند که این کار را بکند؛ مثل مالیات. اصلا مالیات برای این درست شده که با آن، کارهای اجتماعی انجام بدهند، اما ما فکر می‌کنیم اگر ندهیم، خیلی زرنگیم. یکی از روش‌های دیگر این تقسیم، اعتماد به جاهایی است که دارند این کارهای خیریه اجتماعی را انجام می‌دهند. همان ویلا را، شما پولش را بده تا موسسه‌ای که متعلق به بچه‌های عقب‌مانده است، برای این بچه‌ها در کنار دریا، ویلایی تهیه کند تا هر سال بچه‌ها را آن‌جا ببرند. ابزارهای زیادی هست تا بدون درگیر شدن، عشق و سرمایه‌تان را تقسیم کنید. این رویه‌ها و راه‌کارها، باید به جامعه معرفی شوند. اصلا بحث خدمات اجتماعی در جایی مثل امریکا، در گرفتن مدرک تحصیلی تاثیر دارد. یعنی اگر نمره‌اش را نیاورید، به شما مدرک نمی‌دهند. کارهایی مثل جمع کردن آشغال از خیابان‌ها و پیاده‌رو‌ها یا کندن پوسترهایی که روی دیوارها زده‌اند و... اینها را باید در جامعه پرورش بدهیم.
• بیشتر مردم، بین موفقیت و خوشبختی و مسوولیت و خدمت اجتماعی، تفاوت قایل هستند. یعنی خدمات اجتماعی را، نوعی موفقیت نمی‌دانند. چرا؟
- به خاطر عدم آموزش.
• آیا می‌توان خدمت اجتماعی را نوعی موفقیت دانست؟
- بدون شک. همین نکته است که باعث می‌شود بزرگ‌ترین هنرمندان و آدم‌های این شهر، به این‌جا بیایند و اصرار داشته باشند که سهمی در انجام این کارها بر عهده بگیرند. آنها که مشهورند و ثروت دارند، دیگر چه نیازی به این کارها دارند؟ چه چیزی آنها را این‌جا می‌کشاند که کنسرت رایگان بدهند؟ برای این‌که خوشبختی‌شان کامل نیست. بدون شک اینها، به هم ربط دارند.
• می‌گویند که آدم، باید عزیزترین دارایی‌هایش را تقسیم کند. شما این‌جوری هستید؟
- نمی‌دانم. من دو تا شمعدانی در خانه‌ام دارم که متعلق به پدربزرگم بوده. نمی‌دانم می‌توانم آنها را ببخشم یا نه. اگر کسی بتواند این کار را بکند، سبکبال‌تر خواهد شد. کسانی هستند که همه چیزهایی را که دوست دارند، ایثار می‌کنند و به اوج رهایی عرفانی می‌رسند. من هنوز، با آنها خیلی زیاد فاصله دارم.
• پس هنوز می‌توانید خوشبخت‌تر باشید، نه؟
- حتما، وقتی که دو تا شمعدانی متعلق به پدربزرگم را، بتوانم به خیریه بدهم!
• تعریف شما از موفقیت؟
- رضایت از خویش.
• و از خوشبختی؟
- تمام مفاهیمی مثل این، ریشه در رضایت از خود دارند.
• و محک؟
- یک شاهکار، معجزه‌ای از اراده ملی، از اراده مردم. یعنی وقتی که به مردم راست می‌گویی، وقتی پای حقیقت در میان باشد و ایده، اصالت داشته باشد، حاصلش می‌شود محک.
• چه کسی اگر نبود، محک شکل نمی‌گرفت؟
- نمی‌دانم. محک عمومی است و همه، به یک اندازه در شکل‌گیری آن سهم دارند.
• جدا از تعارف، چه کسی اگر نبود محک شکل نمی‌گرفت؟
- نمی‌دانم، شاید کیانا. شاید اگر بیماری او نبود، این‌جا شکل نمی‌گرفت. ولی وقتی در ذهن من این ایده شکل گرفت، همه سهم مساوی در آن داشتند تا وقتی که عملی شد. ولی در روزهای اول، که من خسته و گرفتار بودم، اگر شهلا طاهری نبود، شاید نمی‌توانستم ادامه بدهم. ایشان، همکار و منصوب من بودند و همه کارها و پیگیری‌ها را انجام دادند.
• آیا محک را یک موفقیت می‌دانید؟
- برای مردم این شهر، صددرصد یک موفقیت می‌دانم.
• از چه نظر؟
- چون بدون بهره‌برداری از هیچ امتیاز ویژه‌ای، توسط خود مردم انجام شده.
• جوانی پیش شما می‌آید و تقاضا می‌کند که نتیجه تجربیات زندگی خودتان را، در یک فرمول به او تقدیم کنید، فرمولی که قرار است زندگی پنج سال آینده‌اش را، با تمرکز روی آن پیش ببرد و صددرصد به آن عمل کند. بعد از پنج سال، برمی‌گردد و روبه‌روی شما می‌نشیند. اگر این فرمول پیشنهادی شما، نتوانست زندگی‌اش را عوض کند، شما را به سختی مواخذه خواهد کرد. اگر هم زندگی‌اش را عوض کرد، یک چک یک میلیارد تومانی بابت تشکر و قدردانی تقدیمتان خواهد کرد. آیا فرمولی خواهید داشت برای تحویل دادن به این جوان جویای موفقیت؟
- هر چیزی که در زندگی در پیش داری، با سه معیار زیبایی، نیکویی و دانایی بسنج و انجام بده. نیکویی را در مذهب و کلام بزرگ‌ترهای خودمان می‌توانیم پیدا کنیم، زیبایی را در آثار زیباآفرینان و دانایی را در هزاران کتابی که خردمندان گذشته ما نگاشته‌اند.
• به این فرمولتان مطمئن‌اید؟
- صددرصد. منتظر چک یک میلیاردی شما هستم.



منبع

نظرات 1 + ارسال نظر
هانیه دوشنبه 27 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 05:34 ب.ظ

واقعا دنیا همچین آدمایی کم داره -من به عنوان یک جز کوچیک درجهان از بزرگترین بانوی ایرانی بیشترین تشکررادارم.
پاینده باشید

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد